چیده از دستِ حرفِ مردمِ دِه دورِ باغش حصارکِ چوبیگاه بایست بیتفاوت بود، خوش به حالِ مترسکِ چوبی
پُشتِ هر پنجره پرندهی نور، ماه تنها امامزادهی دِهرازدارانِ مرغ آمیناند، حُجرههای مشبکِ چوبی
عشق در کارگاهِ نجاری، کُندهای پیر را جوان میکردپَر گشودهست از سنوبرِ پیر باز یک جفت پوپکِ چوبی
کاش میشد به کودکی برگشت، پلک بست و خیالبافی کردزندگی با تو در دلِ جنگل، عشق در یک اتاقکِ چوبی
از دبستان به خانه برگشتن، شادیِ عید و پِیکِ نوروزیزندگی یک هزاریِ نو بود، در دلِ تنگِ قلکِ چوبی
لب فرو بسته، مو فرو هشته، من درختی به نامِ زن بودمآنچه از من تراش داده سکوت، شده یک سازِ کوچکِ چوبی«آرزو سبزوار قَهفرخی»
ادامه مطلب
مگر در ساعتِ رفتن، دلم جا مانده بود اینجا؟که از پِی کفشدارانش مرا خواندند زود اینجا؟
سلامم را که پیش از لبگشودن در جواب آمد؟دخیلم را چهکس قبل از گرهبستن گشود اینجا؟
نمازم را که پیش از بستنِ قامت، امامت کرد؟دعایم را که پیش از عرضِ حاجت شنود اینجا؟
به رنگِ زائران خاکیاش در آمدوشُدهامَلَک شانه به شانه در فرود و در صعود اینجا
ولایت چشمهای دارد که در این خانه باید دیدکرامت معدنی دارد که باید آزمود اینجا
هدایت کوکبی دارد، از این مشرق شده طالعنبّوت موکبی دارد که میآید فرود اینجا
تو در بازار دل چشمی مهیّا کن چه میدانیبه هر آیینه چندین جلوه خواهد رو نُمود اینجا؟
تو همّت خواه از این سلطان که در حاجتْرواییهاازل را تا ابدها نیست رنگِ دیر و زود اینجا
به درگاهی که تمهیدِ طلب موقوفِ سلطان استکه میداند که هست آنجا؟ که میپرسد که بود اینجا؟
مگر شمعی شوم در گوشهای از این حرم حیرانکه ج
ادامه مطلب
میکُشد یا تشنه میگرداند این دلداده را؟دادهام دستِ خودش هم تیغ را هم باده را
شیر یا آهو چه فرقی میکند بر پیکرش؟از پَرِ قُنداقه دارد این لباسِ ساده را
با لباسِ بزم در رزم است و کرده روسیاهماهِ پیشانیسپیدم! هرچه آقازاده را
در مناقبْ کاش با خطِ معلیٰ مینوشتاِبنِ شهرآشوب ماهِ از قلم افتاده را
تا حبیب ابن مظاهرها حصارِ مسجدندپَهن کن هرجای صحرا خواستی سجاده را
سر برآوردهست گُلهایی کبود از گردنشتیر هم گردن نمیگیرد سرِ افتاده را
عشقبازی در دلِ گودال دور از ذهن نیستپهلوان در گودِ میدان میکِشَد کبّاده را«آرزو سبزوار قَهفرخی»
ادامه مطلب
پدرم را خدا بیامرزد، مردِ سنگ و زغال و آهن بودسالهای دراز عمرش را، کارگر بود، اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه، عصرها روسفید بر میگشتسربلند از نبرد با صخره، او که خود قلهای فروتن بود
پا به پای زغالها میسوخت، سرخ میشد، دوباره کُک میشدکورهای بود شعلهور در خود، کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد، از زمین و زمان گلایه نکرددردهایش یکی دوتا که نبود! دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوههای پابرجا، از درونِ مخوفِ تونلهاهفت خوان را گذشت و نان آورد، پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته، از سرازیرِ ریل خارج شدبیخبر رفت او که چندی بود، در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران، مردِ آوازهای کوهستانپدرم را خدا بیامرزد، کارگر بود، اهل معدن بود«موسی عصمتی»
ادامه مطلب
زمانه خواست تو را ماضی بعید کندضمیرِ غائبِ مفرد کند، شهید کند
شناسنامهی دردِ تو را کُند تمدیدتو را اسیرِ زمین، مدتی مدید کند
به دستمالِ نسیم آمده است، این پاییزکه زخم های اناریت را سپید کند
میان بقچهی عطرش نشد که دخترِ بادسپیدهدم، گلِ زخمِ تو را خرید کند
زده است خیمه بر این باغ، ابری از اندوهکه ردّ پای تو را نیز، ناپدید کند
زمانه بافت لباسِ عزا به قامتِ توکه خود تهیهی اسبابِ روز عید کند
زمانه خواست که در خانِقاهِ تاولهاتو را مُراد کند، درد را مُرید کند
کنون زمانهی شاعر چه از تو بنویسد؟خدا نصیبِ غزل، مصرعی جدید کند
حدیث توست اگر قصه سازد از «منصور»مقام توست اگر وصفِ «بایزید» کند
خدا نخواست فقط از تو جان بگیرد، خواستکه ذره ذره تمامِ تو را شهید کند«محمدسعید میرزایی»
ادامه مطلب
در سرم هر روز میگردم پِیِ مویی سیاهسوزنی گم کردهام انگار در انبارِ کاه
فکر میکردم عزیزم میکند، اما نکرددر جوانی هرچقدر از چاله افتادم به چاه
دلسپردن اشتباهم بود میدانم، ولیدلبریدن اشتباهی بود پشتِ اشتباه
تو به دلدارت رسیدی، من شدم سرگرمِ توعقل بودی، سربهراه و عشق بودم، دلبهخواه
آنچه میآید به چشمم، هرچه باشد خواب نیستعشقْ علت، اشکْ مدرک، چشمْ شاهد، دلْ گواه
نیست از آهِ دلِ بیچاره دامنگیرترچارهی من چیست؟ حتی در بساطم نیست آه
دردِ پیری را فراموشی مداوا میکندهرچه بود از خاطرم رفتهست، غیر از آن نگاه«محمدحسین ملکیان»
ادامه مطلب
مثل آن چایی که میچسبد به سرما بیشتربا همه گرمیم، با دلهای تنها بیشتر
درد را با جان پذیراییم و با غمها خوشیمقالیِ کرمان که باشی، میخوری پا بیشتر
بَم که بودم فقر بود و عشق، اما روزگارزخمِ غربت بر دلم آورد این جا بیشتر
هر شبِ عمرم به یادت اشک میریزم ولیبعدِ حافظخوانیِ شبهای یلدا بیشتر
رفتهای اما گذشتِ عمر تأثیری نداشتمن که دلتنگِ توام امروز، فردا بیشتر
زندگی تلخ است، از وقتی که رفتی تلختربغضْ جانکاه است، هنگامِ تماشا بیشتر
هیچکس از عشق سوغاتی به جز دوری ندیدهر قدر یعقوب تنها شد زلیخا بیشتر
بر بخارِ پنجره یک شب نوشتی: عاشقمخون شد انگشتم بر آجر حک کنم: ما بیشتر«حامد عسکری»
ادامه مطلب
کدام مشکل؟ اگر راهِ حل تویی ای عشقاگر عمل تو و عکسالعمل تویی ای عشق
به قامتِ تو نخواهد رسید دستِ اَجَلپَس از ابد تو و پیش از اَزل تویی ای عشق
در این جهان که دکانِ بدلفروشان استمرا جواهریِ بیبدل تویی ای عشق
هرآنچه غیرِ تو شعریست رفته از خاطربهیادمانده چو ضربالمثل تویی ای عشق
سیودو کودکِ ناپخته را اگر مامیبَرَد به سوی بلوغِ غزل، تویی ای عشق
کتابِ چیستیام را اگر ورق بزنیتویی خلاصه، تویی ماحصل، تویی ای عشق«علیرضا نورعلیپور»
ادامه مطلب
عشق دنیای مرا سوزاند اما پیشکشداد از این دارم که دینم سوخت، دنیا پیشکش
ای که میگویی طبیب قلبهای عاشقی کاش دردم را نیفزایی، مداوا پیشکش
دشمنانت در پِی صُلحاند اما چشمِ تودوستان را هم فدا کردهست، آنها پیشکش
بس که زیبایی، اگر یوسف تو را میدید نیزچنگ بر پیراهنت میزد، زلیخا پیشکش
ماهیِ تنهای تنگم، کاش دست سرنوشتبرکهای کوچک به من میداد، دریا پیشکش«سجاد سامانی»
ادامه مطلب